ناگهان از خواب پرید و شروع به گریستن کرد .پرسیدم : چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟جواب نداد . برخاست و از سنگر بیرون زد .به دنبالش دویدم .روی خاک زانو زده بود و میگریست و گاهی هم سرش و رو به آسمون بلند میکرد و شدت گریه اش بیشتر میشد .طاقتم طاق شد .نهیبی زدم و گفتم : بابا بگو چته ؟کم کم لب باز کرد و گفت :من چطور میتوانم خودم و رزمنده بدانم در حالی که نماز صبحم قضا شده !و باز هق هق گریه اش بالا گرفت . برگرفته از کتاب : مشهد خَیِّن (شهدای غواص) ,نماز ...ادامه مطلب
,نماز,اول,وقت ...ادامه مطلب